۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

دعوا سر لحاف ملانصرالدین


می خواهم قصه ای از کتاب کوچه شاملو برایتان بگویم.
شبی در کوچه هیاهو در گرفت. ملا لحاف را به دوش افکند و به کوچه درآمد تا سبب نزاع را دریابد و به پندی یا ریش به گرو نهادنی بدان پایان بخشد . چون به میان حلقه ی نزاعیان رسید طرا ری در تاریکی لحاف او را کشید و تا ملا به خود آید آن را به در برد و قضا را هم در آن لحظه اصحاب دعوا نیز کنار آمده پی کار خود رفتند. ملا سر خورده به خانه رفت و در پاسخ زنش که سبب دعوا را می پرسید گفت: هیچ, زن, تا آنجا که من توانستم دریابم دعوا بر سر تصاحب لحاف ما بود که به خوشی و خرمی پایان یافت.

هیچ نظری موجود نیست: