۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

شعری از دیوان آشپزخانه

این شعر رادر میان یاداشت هایم پیدا کردم . شعری است از خانم نیکیار رفی بیگلی که در سال 1913 در شهر گنجه به دنیا آمده است, متاسفانه نام مترجم آنرا ندارم.

شعری از دیوان آشپزخانه

من اگر زن نمی بودم
با کماجدان ها , کاسه ها و ملاقه ها
سروکار نمی داشتم.....
در ساحل , در میان صخره ها , باسپیده دم دیدار می کردم.
و هوای دریا را سینه سینه فرو می بردم.
ساعت ها در شادمانی بیکران ساحل می ماندم.
سینه ام را دربرابر باد دشت ها برهنه می داشتم
و سبک روح ترانه هائی آرام و مستی آور
برای باغ ها می سرودم .
من دردنیای آشپزخانه
سخت دل آزرده ام ,
آخر من در روح خود نشانی از یک شاعر دارم.

اشعاری هست دروصف دلدادگان ,
در وصف گل های بهاری,
در وصف برگ های پریشان پاییز.
اشعاری هست دربیان درد هجران ,
در بیان شادی وصل ,
در بیان چهره دلانگیز زن.
اما چرا هیچ کس شعری نسروده است
دروصف بخاری که از کماجدان بر می خیزد ؟
در وصف سماوری که زمزمه می کند ؟
چرا شعری نسروده اند
برای ظرف های تمیز
که در آب شفاف شسته شده است ؟
بعضی خوراکشان را خوش نمگ دوست می دارند و بعضی کم نمک.
بعضی مربا دوست می دارند, و بعضی گوجه فرنگی خام.
یکی طبیعتش با گوشت سازگار نیست ,
دیگری خوراکش را بی پیاز و بی سیر می خواهد ,
و من باید روز , همه روز , درآشپز خانه بمانم ,
بشویم , خشک کنم , تفت بدهم , بپزم .
تقدیر بعضی آنست که به مقام های عالی برسند ,
و تقدیر بعضی آنست که در آشپزخانه ظرف بشویند.
اما گاه یک آشپز خانه معمولی
ممکن است که از آشپزخانه های بعضی از محله های بزرگان
پاکتر وشریفتر باشد .
اگر دقت نکنم ,
پیازی که در تابه بر آتش است
خاکستر خواهد شد
و غذا را ضایع خواهد کرد.
اما کیست که نگران آشپزی باشد
که در کنار اجاق می سوزد ,
کیست که نگذارد او خاکستر شود ؟
چه کسی در اندیشه آشپزی است
که قلبش آرامش ندارد ؟
غر غر نکن , آشپز ,
مواظب باش تا پیاز ها که به غذا طعمی خوش می دهد,
نسوزد.

اگر یک گلزار می تواند الهام دهنده شعری باشد ,
چرا یک آشپزخانه نتواند ؟
اجاق و کماجدان سیاه نیز
همچون یک گل می تواند بر مسند هنر بنشیند .
مضامین شعر بی شمار است ,
باید که تو با دیدگان یک شاعر بر جهان بنگری.

از پنجره های کوچک آشپزخانه ام
به چهار فصل می نگرم :
تابستان , زمستان , بهار , پائیز ,
چهره های واقعی آنها را می بینم .
در بهار یک درخت تبریزی بلند
در کنار پنجره من آرام آرام به جوانه می نشیند
و آنگاه برگ ها آشکار می شود
و درخت جامه سبز می پوشد .
نسیمی سبک می وزد
وشاخه ها به زمزمه می آیند .
دربهار درخت با همه شکوهش آرام می جنبد
در پائیز باد بر سینه اش مشت می کوبد
و درخت با اندوه به زردی می گراید.
آنگاه زمستان می آید و درخت برهنه می شود.
دیگر آن رنگ سبز نیست که به من الهام ببخشد .
درخت عریان ,
تنها و اندوهناک
سینه بر یخبندان و سرما سپرده ,
همه امیدش آن است که تا بهار زنده بماند .

تو را که قلبی است پر سخاوت ,
تو را که اندیشه ای است کاونده اعماق هستی ,
رویاهایت نخواهد مرد ,
اندیشه هایت نخواهد پژمرد ,
اگر آن روشنائی آسمانی در روح تو هست
آن را همچون مشعلی فروزان فرا دار
تا بتوانی از آشپزخانه کوچک خود
جهان بزرگ را نظاره کنی .

۱ نظر:

پارسینه گفت...

این مطلب در سایت پارسینه درج شد.